داستان های شاهنامه و حکایت های خواندنی از فردوسی

جایگاه شاهنامه بین ایرانیان

همانطور که میدانید شاهنامه در بین ما ایرانیان جایگاه ویژه و اهمیت بسیار زیادی دارد. شاهنامه گنج ملی ما و یکی از مهمترین ثروت های فرهنگی ایران زمین است.

شاهنامه پر از داستان های بی بدیل است، داستان هایی که فارغ از اهمیت تاریخی و ملی شان، شخصیت پردازی و درون مایه های بی نظیری دارند و هر خواننده ای را مسحور میکنند. اکنون همراه شما هستیم با یک داستان کوتاه و آموزنده از این کتاب شیرین.

روزی روزگاری در زمان های دور، مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا می کرد: “بخت با من یار نیست” و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من التیام نمی یابد.

پیر خردمندی او را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان سرزمین نزد جادوگری توانا برود.

او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: “ای مرد کجا می روی؟”

مرد پاسخ داد: “میروم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”

گرگ گفت: “می شود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سردردهای وحشتناک میشوم؟”

مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد… او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند.

یکی از کشاورزها جلو آمد و از او پرسید: “ای مرد کجا می روی؟”

مرد پاسخ داد: “میروم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”

کشاورز گفت: “می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم، زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود؛ درصورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است؟”

مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد… او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده جنگ!

شاه آن شهر او را خواست و از او پرسید: “ای مرد کجا می روی؟”

مرد پاسخ داد: “میروم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”

شاه گفت: “آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت به سر میبرم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام؟”

مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد… پس از راهپیمایی بسیار بلاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد.

جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی درمیان گذاشت و گفت: “از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر”

و آنگاه مرد با بختی بیدار بازگشت…

به شاه شهر نظامیان گفت : “تو رازی داری كه وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یكرنگ نبوده اي، در هیچ جنگی شركت نمی كنی، از جنگیدن هم هیچ نمی‌دانی، زیرا تو یك زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد.”

و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد.

شاه اندیشید و سپس گفت:”حالا که تو راز و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم”

مرد با خنده اي گفت: “بخت من تازه بیدار شده است، نمی‌توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، میخواهم ببینم بخت باز شده ام چه چیز برایم جفت و جور كرده است!” و رفت….

به کشاورز گفت: “وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین به‌ دنبال ثروت باشی نه بر روی آن؛ در زیر این زمین گنجی نهفته است، كه با وجود آن نه تنها تو بلكه خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست.”

كشاورز گفت: “پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا با هم شریك شویم كه نصف این گنج از آن تو می‌باشد.”

مرد خنده اي کرد و گفت: “بخت من تازه بیدار شده است، نمی‌توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، میخواهم ببینم بخت باز شده ام چه چیز برایم جفت و جور كرده است!” و دوباره به راه افتاد….

سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف كرد و سپس گفت: “سردردهای تو از یكنواختی خوراك است. اگر بتوانی مغز یك انسان كودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!”

شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید؟

بله. درست است! گرگ هم همان كاری را كرد كه شاید شما هم می كردید، مرد بیدار بخت قصه ي ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.